پرسیدم از هلال ماه:
چرا قامتت خم است؟!
آهی کشید و گفت:
که ماه محرم است...
گفتم که چیست محرم؟
با ناله گفت:
ماه عزای اشرف اولاد آدم است...

ﺩﺧﺘــﺮﮎ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻤﻌﯿﺘﯽ ﮐــﻪ ﮔﺮﯾــﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺟﺮﺍﯼ
ﺗﻌﺰﯾﻪ ﺍﻧــﺪ
ﺭﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ .
ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻭ ﻗﻤﻘﻤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﯾــﺮ ﺑﻐﻞ
ﻣﯽﮔﯿــﺮﺩ !
ﺷﻤــﺮ ﺑﺎ ﻫﯿﺒﺘﯽ ﺧﺸﻦ ، ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﮐــﻪ ﺩﻭﺭِ
ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿــﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ ﻭ ﻧﻌﺮﻩ ﻣﯽﺯﻧــﺪ ،
ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﭼﺸﻢ ﺩﺧﺘــﺮﮎ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺎﯾــﺪ .
ﺍﻭ ﺑــﺎ ﻗﺪﻡﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﮑﻮﯼ ﺗﻌﺰﯾــﻪ ﺑﺎﻻ
ﻣﯽﺭﻭﺩ .

ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺷﻤــﺮ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ ،ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿــﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ
ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﺪ
ﻭ ﺑــﻪ ﻟﺐﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿــﺪ ﺷﺪﻩﺍﺵ ﺯﻝ ﻣﯽﺯﻧــﺪ.
ﻗﻤﻘﻤﻪ ﺭﺍ ﮐــﻪ ﺁﺏ ﺗﻮﯾﺶ ﻗﻠﭗ ﻗﻠﭗ ﺻــﺪﺍ ﻣﯽﺩﻫﺪ، ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻭ
ﻣﯽﮔﯿــﺮﺩ .

ﺷﻤﺸﯿــﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺮ ﻣﯽﺍﻓﺘــﺪ ﻭ ﺭﺟﺰ ﺧﻮﺍﻧﯽﺍﺵ ﻗﻄﻊ
میﺷﻮﺩ .
ﺩﺧﺘــﺮﮎ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : ﺑﺨﻮﺭ، ﻣﺎﻝِ ﺗﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﺮ ﻣﯽﮔــﺮﺩﺩ.
رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، می ایستد.
مردمک های دختر زیر لایه ی براق اشک می لرزد.... توی چشم های شمر نگاه می کند و با بغض می گوید:
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺑــﺪ !
ﺁﻥ ﺷﺐ ﺷﻤـﺮ ﺗﻌﺰﯾــﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮔﺮﯾــﻪ ﻣﯽ ﮐــﺮﺩ...

 

کپی با ذکر منبع بلامانع است!